جدول جو
جدول جو

معنی سر برزدن - جستجوی لغت در جدول جو

سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
فرهنگ فارسی عمید
سر برزدن
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در بردن
تصویر در بردن
چیزی یا کسی را ربودن و با خود بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر برآوردن، سر برداشتن، سر بلند کردن، قیام کردن، به پا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر کردن
تصویر سر کردن
شروع کردن، آغاز کردن سخن، افسانه، گریه، ناله یا شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر وازدن
تصویر سر وازدن
سر باز زدن، سر تافتن، سر برتافتن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ اَ تَ)
سر بکردن زنی با مردی، تباهی کردن با او. (یادداشت مؤلف) : گفت او را یک بار گرفتم و با هندویی سر بکرد و بگریخت. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ کَ دَ)
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فُ تَ)
اعراض کردن. (آنندراج) (غیاث). سر باززدن:
عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ خَ دَ)
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(حَ شُ دَ)
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن:
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی.
ناصرخسرو.
، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی).
سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی.
خاقانی.
در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.
نظامی.
کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید به چنگلی.
سعدی.
، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن:
خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.
خاقانی.
گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل
سر برنمی کنم که مقام خجالت است.
سعدی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خوردو سر برنکرد از سکون.
سعدی.
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.
سعدی.
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
اینچنین یار وفادار چو بنوازی به.
سعدی.
، طالع شدن. ظاهر شدن:
کوکب علم آخر سر برکند
گرچه کنون تیره و در خفیت است.
ناصرخسرو.
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای زآن برکرد صبح.
خاقانی.
سرو بلند بستان با آنهمه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی.
سعدی.
، داخل شدن. درآمدن. رفتن:
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بِ دَ دَ)
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) :
دلم را بزنهار زه برزدی
به جادوزبانی گره برزدی.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ کَ دَ)
غرور و نخوت نمودن. (مجموعۀ مترادفات ص 256)
لغت نامه دهخدا
(حَ خوَرْ / خُرْ دَ)
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن:
بسر برده یک ماه سام دلیر
ابا زال و با رستم شیرگیر.
فردوسی.
همه شب به باده تهمتن به می
بسر برد دستان فرخنده پی.
(کک کوهزاد).
اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
- سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
افراشتن. بالا بردن:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون در زیر و نه بر سرش بند.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
زنی آنگه بشصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار.
ناصرخسرو.
تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین
جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش.
ناصرخسرو.
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ دَ)
شروع کردن. (غیاث). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن. (آنندراج). آغاز کردن. سر دادن:
مانمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان
هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید.
کلیم (از آنندراج).
سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن.
صائب.
شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی
گنج نبود هنر این طایفه را در اعداد.
صائب (از آنندراج).
، صحبت داشتن، سر بردن باکسی. سازگاری کردن. (آنندراج) :
سال و مه خوب است با هم دوستداران سر کنید
زندگی چون روز و شب از عمر یکدیگر کنید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
پیوسته نقش هستی او را گرفته ایم
با هرکه همچو آینه سر کرده ایم ما.
ملا مفید بلخی (ازآنندراج).
، معاش نمودن. (غیاث) (آنندراج). زندگی کردن. زیستن. بسر بردن:
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.
عرفی.
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
گر چنین سر میکند با خاکساران روزگار
گرد غربت سرمۀ چشم وطن خواهد شدن.
میرنجات (از آنندراج).
سلیم در چمنی مشکل است سر کردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی.
سلیم (از آنندراج).
با بدان سر مکن که بد گردی.
؟ (از جامعالتمثیل).
، سلوک کردن. (غیاث) (آنندراج). طی کردن. گذراندن: عمر خود را در جستجوی حق سر کردم. (سعدی) ، سر کردن دمل، اقران. (صراح اللغه). سر باز کردن آن. نزدیک آمدن آنکه دمل سر کند. روان شدن ریم وچرک از قرحه. منفجر شدن: و پس اگر ریش گردد و سر کند و ریم کند و امید به سلامت پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که پخته شود و سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود...زودتر پخته شود و زود سر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سر کند و پالودن گیرد بهاءالعسل و کشکاب با انگبین مضمضه می کنند تا بشوید و پاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
حذر کن ز درد درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند.
سعدی.
جای خون از زخم دندان فتنه میبارد لبت
از کجا سر کرده اند این زخم دندان از کجا.
مولانا لسانی (از آنندراج).
، به اتمام رسانیدن و کار کردن. (غیاث) ، ظهور کردن و پیدا شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ کا رِ کَ کَ دَ)
شهیر بودن. برتر بودن:
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوئی ها سر است.
فردوسی.
ز گودرزیان مهتر و بهتر است
به ایران سپه بر دو بهره سر است.
فردوسی.
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
به قنوج بر لشکرم سر بدی.
فردوسی.
بدی کو بدان جهان را سر است
به پیری رسیده کنون بدتر است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر برنده
تصویر سر برنده
آنکه سر کسان را میبرد جلاد دژخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر بالا کردن، نافرمانی کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
روییدن گیاه و پدید آمدن آن، ظاهر شدن آشکار شدن، طلوع کردن (آفتاب)
فرهنگ لغت هوشیار
جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن، یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن چیزی تا بمقصد بردن تا بانتها، بجا آوردن وعده ایفای بعهد، گذراندن زمان سپری کردن وقت روزگار گذراندن، غمخواری کردن، موافقت کردن سازگاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر بردن
تصویر بسر بردن
((~. بُ دَ))
گذراندن، سپری کردن وقت، بردن تا به انتها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر بر زدن
تصویر سر بر زدن
روییدن، آشکار شدن، طلوع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
سر برکشیدن، طلوع کردن، ظاهر شدن (خورشید و)
متضاد: غروب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ذبح کردن، بسمل کردن، سر از تن جدا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن، سپری کردن، گذراندن، به سر بردن، ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن، زندگی کردن، روزگار گذراندن، گذران کردن، معیشت کردن، پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سر رفتن آب و مایعات دیگر در اثر جوشیدن، جوشش چشمه، پرجوش
فرهنگ گویش مازندرانی
سر برهنه
فرهنگ گویش مازندرانی
عیبی که دست مایه ی نکوهش دیگران بود، سر رفتن، دچار شدن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شدن پارچه و غیره
فرهنگ گویش مازندرانی
پر وجین شدن زراعت و غیرسودمند شدن آن، که در این صورت احشام
فرهنگ گویش مازندرانی